هوا سرد است. باد می وزد. اگر کمی گوش کنی، صدای یخ بستن اشک چشمان فرزندان علی را می شنوی.
هر چند که تو در گرمای منزل یا اتول خود، با وجود همهمه های بسیار خودت را گنگ نموده ای!
مردی که سراسر لباسش را وصله و پینه پر کرده است، راه منزل را می پیماید. هر از چند گاهی دستانش را به پنجره ئ مغازه ها می زند و حسرت و اندوهی می کشد.
بیشمارند آنهایی که در پی تدارک این شب بلند و باستانی هستند.
موهای ژولیده و درهمش، پر از برف است. پاهایش توانی برای حرکت ندارند و دستانش یخ زده اند.
ولی مجبور به رفتن است. اهل منزل او را می طلبند و در انتظاراند...
زندگی دردناک و غم وار او همواره شبی یلداست! هر ثانیه از این زندگی را چون هزاران ساعت می گذراند!
آهی می کشد. دستی بر جیب پاره اش می کند. چند اسکناس دویست تومانی پاره و چند سکه ئ نا قابل، همدمش هستند.
وقتی به شادی و سرور غیر نظر می کند، وقتی به دستان پدران دیگر می نگرد، وقتی خود را یکه و تنها می یابد، سوز دلش به خون دل مبدّل می شود.
آری! این رسم میان آدمهاست. نمی توان رسمشان را عوض نمود....
به هر حال ترمز اتوبوس آن دست خیابان، او را از ثابت نگری بیرون می آورد.
سریعا خود را به آن غول آهنی می رساند و صد تومانی از آن همدمان کاغذی اش را به راننده می دهد. کمی گرم تر شد. ولی مجددا غرق در افکار و آرزوهایش!
او از یک خانه ئ مجلل شمال شهری، در حال رفتن به منزل است.
در آن خانه ئ بالای شهری همه چیز می توان یافت جز ذره ای احساس و محبت. او مستخدمی است ساده و در عین حال با خدا که روزی دوازده یا سیزده ساعت را در خدمت اهل آن منزل است.
غرق در آمال خویش است که صدای راننده او را متوجه رسیدن به مقصد می کند.
با چند ماشین و اتوبوس و مدتی پیاده روی، به محله ئ باریک و پر پیچ و خمش می رسد.
دیگر تا خانه اش راهی نمانده است. به دستان خالی اش می نگرد. قابل قیاس با دستان رجال دیگر نیست.
می داند که فرزندانش می فهمند. او می داند که دستان خالی اش را درک خواهند کرد.
اما دلش راضی نمی شود.
در همین حال و احوال است که متوجه گاری هندوانه فروش سر کوچه می شود.
دست در جیب پاره اش! چند اسکناس پاره و درب و داغان را از جیبش بیرون می آورد.
به زحمت به سه هزار تومان می رسند. ولی دستانش را پر خواهند کرد.
چشمان خیس و در عین حال لبانی خندان!
عجیب است ولی قابل باور. کمی از درد دل سوخته اش کم می شود.
صاحب گاری که خود نیز ار آن جماعت غیور فقیران است، با صدایی لرزان می گوید:
بفرمایید....در خدمت شما هستیم...
مرد قصه ئ ما که کمی لبخند بر لبانش نشسته بود، دست بر یکی از آن هندوانه های بخت برگشته می گزارد. به هر حال یکی از آنها را به میهمانی کوچک شب یلدایش دعوت می کند.
کمی بر سرعتش می افزاید. بزرگترین هدیه ئ او به خانواده اش، در این شب باستانی، فقط و فقط هندوانه ایست که درس زندگی می دهد...
دیگر راهی نمانده است. امادر یک لحظه سر جایش میخکوب می شود!
می دود....در حالی که آن هندوانه ئ سبز هم از این دست به آن دست قل می خورد. یعنی چه اتفاقی او را بدین گونه شتابان نموده است؟
سرعتش را بیشتر می کند....باز هم بیشتر...دیگر سرما را متوجه نیست!
صدای زنش را می شنود که در حال التماس و زاری است. تا اینکه به درب منزلش می رسد. هندوانه از دستان پینه بسته اش قل خورده و به زمین می افتد! دهانش باز مانده و بغض ترکیده اش می ترکد...
آری! چند دست رخت خواب پاره و کهنه، یک کمد پوسیده، تلویزیونی سیاه و سفید و دو فرزند معصومش را می بیند که تکیه بر دیوار زده و او را می نگرند...
سرانجام حکم تخلیه ئ او را گرفتند....
و در این شب سرد و سوزناک، این خانواده ئ چهار نفری، یک شب یلدای فراموش نشدنی را به روز می رسانند...
شاید اگر تو جای ایشان بودی، از فرط رنج و سختی هلاک میشدی. ولی این فرزندان علی اند که در سختی و رنج و محنت بر سر سجاده ئ عشق اند...
---------------------------------------------------
تمامی این نوشته ها از افکار این بنده حقیر بوده است و هیچ گونه رو نوشتی نشده است.لذا کپی برداری از آن بدون کسب اجازه از مدیریت ((چشمان خیس)) دارای پیگرد و برخورد قانونی خواهد بود.